مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

گرسنگی

1390/6/23 12:17
نویسنده : مامان
408 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم رو دیروز بعد از هفت روز مصرف دارو بردم دکتر و خدا رو شکر خوب خوب شده بود

باباش بهم می خندید می گفت بابا خوب شده دیگه برا چی بریم دکتر................ولی من باید مطمئن می شدم که گلم هیچ مشکلی نداره

غذای مهراد رو هم برده بودیم و رفتیم توی پارک که غذاش رو بخوره

کنار حوض پرنده ها نشستیم و مهراد کمی غذا خورد............بعد بابایی بردش یه دوری داد پسرم رو که هم حیوانات رو ببینه و هم اشتهاش باز بشه ........دوباره برگشتن و سانس بعدی غذاش رو خورد

خلاااااااااااااااااصه برگشتیم خونه ........مهراد شیرش رو هم خورد

با هم رفتیم بخوابیم دیدم مهراد گریه می کنه ..بغلش کردم کمی راه بردمش

اما انگار قصد ساکت شدن نداشت............. گذاشتمش روی تخت تا خودش بخوابه ..بازم به خودش می پیچید و گریه می کرد

مونده بودم که چکار کنم؟ ......کمی صبر کردم شاید خوابش ببره

اما ساکت نشد و منم دیگه دلم نیومد به اون حال بزارمش.......بغلش کردم و اومدیم توی حال ................نه تو بغلم نه روی زمین هیچ طوری ساکت نمیشد

لامپها رو روشن کردم و رفتم یه مقدار عرق نعنا بهش دادم که دیدم با چه حلاوت و حرصی داره میخوره

تعجب کردم ..........یه لحظه به ذهنم رسید شاید گرسنست

آخه تازه غذا و شیر خورده بود هنوز یک ساعت هم نمی شد...........به همین خاطر من اصلا به ذهنم نرسید که ممکنه گرسنه باشه

این شد که از غذای روی گاز که واسه فردا درست کرده بودم و هنوزم گرم بود یه مقدار بهش دادم که دیدم بللللللللللللللهههههههههههههههههه گرسنشه

بچم غذاش رو خورد روش هم کلی ماست خورد ..............کمی آب هم بهش دادم و بردمش روی تخت در عرض چند ثانیه به خواب عمیقی فرو رفت

 

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

ازت میخوام به گل پسرم یاد بدی که بتونه گرسنگیش رو هم مثل تشنگی به ما بگه........ تا هم اون این همه گریه نکنه .هم من این همه غصه نخورم

      

 ** مهراد دیگه خوب راه میره .وقتی میریم خونه کسی انگار رفته سیزده بدر......به گشت و گذار می پردازه و منم کیف می کنم که دیگه پسرم روی زمین چهار دست و پا نمیره

میره روی میز می ایسته و یه لبخند شیطنت آمیزی تحویل منو و باباش میده که انگار قله اورست رو فتح کرده

تا من دو تیکه ظرف می شورم و غذا درست می کنم ....هر چی تو کابینت هاست میریزه بیرون و حسابی برای من کار می تراشه.......................لیموهای خورشتی رو هلوف هلوف میخوره( من نمی دونم این دختره یا پسر که این همه به ترشی علاقه داره)

یه روز من دبه شوری رو برده بودم سر سفره ...........غذای خودم تموم شد و بلند شدم ..........دیدم مهراد داره با قاشق محتویات دبه رو هم می زنه ولی فکر نمی کردم که میخوره هم....................... من که رفتم و به کارام رسیدم..باباش هم الحمدلله تلویزیون و اخبار باشه دیگه از اطرافش خبر نمیشه

وقتی رفتم سفره رو جمع کنم دیدم دهن و صورت مهراد تا گوشاااااااااااااااش قرمز و متورم شده

آقا هر چی آب ترشی بوده می مالیده به صورتش و میخوردهتعجب

دیگه از اون روز یه مقدار ترشی یا شوری توی یه ظرف کوچولو میبرم سر سفره و پشت سرم قایمش می کنم که نبینه .......چون قاتل ترشیه

دیگه جونم براتون بگه که هنوزم بعضی جاها که خیلی غریبه هستن میریم از یقه من آویزونه ولی یه مقدار این اخلاقش بهتر شده و دست از کله کچل من برداشته .........ولی خیلی دوست نداره تو خیابون راه بره

جدیدا نی نی رو میگه و دیشب هم یه هلو جلوش بود که گفتم هلو........ دیدم بعد از من گفت هلووووووو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مریم مامان باران
25 شهریور 90 0:30
الهی من جیگر اون شیمک قلمبتو برم خوب چجوری بفهمیم گرسنه اید آخه......
راه رفتنو میبینی؟ میرم یه جا تا همه جا رو بررسی نکنه که نمیشینه که......
شانس بیاریم از یه چیزی تو خونه طرف خوشش نیاد که دیگه هیچی!!!


آرههههههههه
راست میگی مریم جوون
مریم مامان باران
25 شهریور 90 0:31
آها یادم رفت بارانم عاشق ترشیه امروز منم دیر رسیدم ترشی گل کلم خورد واسه خودش کیفم میکرد و راه میرفت!

حالا خرما بهش بده همچین قیافشو چپ و چوله میکنه دل سنگم واسش اب میشه...همشو هم تف میکنه.


مهراد هم از بچگی شیرینی نمیخوره...... بدش میاد و تف می کنه

تازگی دیدم شکلات میخوره......قربون باران برم من
امییییر
26 شهریور 90 9:07
سلام خاله جان
وااااای عمو فدای این آقا تپله ی ترشی خور برهههه.
عمویی اون کابینته که قابلمه داره قشنگههه. برو اونارو بریز بیرون و شروع کن به آهنگ زدن. به دعوا های مامانی هم توجه نکن. هههه
خیلی دلم واسش تنگ شده. از طرف من حسابی ببوسینش
به شوی عزیز و محترمتون نیز سلام بنده را ابلاغ بفرمایید


سلام عموووووووووووو

اتفاقا من از اون مامانایی هستم که در مورد وسایل خونه هیچی بهش نمی گم
یه سرویس چای خوری واسم هدیه آوردن .....تا مهمونا رفتن مهراد یکیش رو برداشته بود و دستش رو شکوند.. خداشاهده هیچی بهش نگفتم
اینقدر این کارو کردم که جایی هم میریم گاهی حواسم نیست بهش بگم نکن
به قول بعضی ها مهراد فعلا داره رو پر قو بزرگ میشه
یکم عاقل تر که بشه بهش یاد میدم بد و خوب رو فعلا که زیاد متوجه نمیشه و من در مواقعی که خطر جانی داره باهاش برخورد می کنم مثل برق یا اتو و ...

بابا خوب دلتون تنگ شده بیاید یه سر ببینیدش ......شاید شما هم مثل عروس خانوما باید دعوت بشید
اون به جای خود ........ یه سر کوچولو بزنید دیگه

خانومتون هم که همینطوری وقت نداشت حالا هم که همش با شما بیرونه ........ حالا من هیچی مهراد طفلک دق کرد
مامان آرام
26 شهریور 90 13:00
وای عزیزم فدات شم که گرسنه شدی خاله
آره آرام هم میریم خونه یه کسی مهمونی کل خونه مردم رو میگرده و کلی کیف میکنه برای خودش


راه میرن و کشف می کنن..........خوششون میاد که اونها هم سری توی سرها درآوردن
مامان سورنا
28 شهریور 90 23:33
الهی از گرسنگی گریه کرده خدای من.چه با مزه که اینقدر ترشی دوست داره.با اون فضولی کردناشون خونه مردم هم که ابروی ادم رو میبرن.


سمیه جوون دیروز رفتیم رستوران .....چشمت روز بد نبینه چنان کثیف کاری ای کرد که گفتم بریم و دیگه این ورا آفتابی نشیم
به یاد تو افتادم
مامان بیتا
31 شهریور 90 8:47
میترا جون یازم خیلی خوبه که محتویات کابینت رو خالی می کنه و کاری به تو نداره. بیتا که همش میاد میچسبه به من میگه مامان بغلی.
ترشی خوردنش خیلی بامزه است.


سلام بهی جون
آره دیگه اگه بچسبن که هیچ کار نمی شه کرد...البته مهراد هم گاهی می چسبه