مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

تغییر رفتار و ...

1390/6/14 10:54
نویسنده : مامان
392 بازدید
اشتراک گذاری

هر دوره از زندگی این بچه ها یه دنیایی مخصوص به خودش رو داره ......... مهراد من، پسر عزیز و دلبندم این روزا خیلی اذیته و من هم نمی دونم چه مشکلی داره..فقط و فقط نوازش و دلداری ازم برمیاد

بی وقفه گریه می کنه و بیقراری.......... شاید شاید داره دندون درمیاره و شاید هم ....

دیگه واقعا نگرانش شدم.........اما باباش میگه چیزیش نیست و مشکلی نداره

دیگه پسرم حسابی راه میره .........همش به در اشاره می کنه و میگه الیی( یعنی کلید)...... دیشب طفلی داشت از کنار مبل رد میشد که بین میز و مبل افتاد و جیغش به آسمون رفت

من تصور کردم چیزیش نشده ولی از نحوه جیغ زدنش معلوم بود که حتما اتفاقی افتاده........ وقتی دیدم دهنش پر از خونه یه لحظه میخواستم سکته کنم.......... دهنش رو باز کردم و دیدم دندونش رفته تو لبش و لبش باد کرده و خون اومده

من دلم نمیخواد از ناراحتیهام بنویسم..........اما بعضی اوقات خیلی بار سنگینی میشه روی قلبم که نمی دونم باهاش چیکار کنم........... و به یاد وبلاگ مهراد می افتم و با خودم میگم اینجا از دلتنگیهام و خستگیهام بنویسم

مهراد خیلی پسر خوب و اجتماعی ای بود ...بغل همه می رفت .... با همه می خندید.اینقدر که همیشه بهش می گفتند نیشت رو ببند........اما حالا تا میریم مهمونی زیر و رو میشه......یه طوری رفتار می کنه که انگار مریضه و همه براش دلسوزی می کنن...............بغل هیچ کس نمیره و سفت به گردن من می چسبه.....حتی دوست نداره تو خیابون یا خونه دیگران راه بره

کلافم کرده.......... هر چیزی رو با گریه میخواد و اگه ندیم بیشتر گریه می کنه ........ بعضی اوقات که دیگه خیلی گریه می کنه.می شینم جلوش و تماشاش می کنم...........چون نه روی زمین ...نه روی هوا ... نه توی بغل ...هیچ جایی آروم نمیگیره و یک ریز اشک میریزه.......... خدا به من صبر بده که بتونم این شرایط رو هم بگذرونم

اماااااااااااااااااا

 

از هر چی بگذریم سخن خوشی خوشتر است

هنوز یادمه یه روز سرد پاییزی که من از مدرسه برمی گشتم خونه( کلاس اول راهنمایی بودم) دم در داداش مرتضی اومد و با خوشحالی گفت خواهرم زایمان کرده و نی نیش به دنیا اومده، اولین نوه ی پدرم..........درست یادمه که توی کوچه چند بار به هوا پریدم از خوشحالی

وقتی اومدم توی حیاط گوسفندی رو دیدم که به درخت بسته بودن و صدای برو و بیایی که توی خونه بود و خبر از تولد یه کوچولو میداد

وقتی خواهرم رو از بیمارستان آوردن......... گوسفند رو جلوی پاش قربونی کردن

هنوز یادمه که دختر کوچولوش توی قنداق بود و ما لامپ رو خاموش می کردیم تا چشماش رو باز کنه و ببینیم چشماش چه رنگیه .............بعد با ذوق به آسمون می پریدیم و می گفتیم رنگیه رنگیهههههههه

یادش بخیر چه زود گذشت دختر کوچولوی ما کم کم بزرگ شد و من همه جا با خودم می بردمش دانشگاه، خیابون و...

حالا اون دختر کوچولوی خوشگل چشم رنگیه ما با یه قلب پاک و ساده و یه دل عاشق داره ازدواج می کنه ......... این شبها هر وقت توی مراسم خنچه برونش می بینمش باورم نمیشه که داره ازدواج می کنه

ایشالله که خوشبخت بشی عزیزم............ چون تو لیاقتش رو داریییییییییییییییییی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سورنا
16 شهریور 90 0:16
الهی من بگردم که مهراد دندونش رفته تو لبش.واقعا ادم تو این لحظات تا مرز سکته پیش میره.


دقیقاااااااااا .اصلا خون خودش وحشت آوره .چه برسه تو دهن بچت ببینی


مامان آرام
26 شهریور 90 10:45
آخی فداش بشم من
آرام هم مدتیه اینجوری شده ؛ دو شب پیش 2 بار به فاصله 1 ساعت افتاد و 2 جای مختلف از لبش پاره شد و خون اومد
یه بارش اینقدر شدید بود که فکر کردم دندونش داره خون میاد
جیگرم کباب شد براش


آره خیلی سخته

ما مادرا که تحمل دیدن یه خار رو نداریم که به دست بچمون بره
خدا همشون رو حفظ کنه