شب قدر
دیشب شب نوزدهم ماه مبارک رمضان بود. مثل هر شب میخواستم مهراد رو بخوابونم ولی نمی خوابید
باباش گفت بزار بیدار باشه بچم میخواد شب زنده داری کنه ......... منم دیگه کاری باهاش نداشتم
مهراد این ور و اونور می رفت و شیطونی می کرد ..........تا یه خوراکی می آوردیم که با باباش بخوریم ....زود خودش رو می رسوند...............مهر نماز ما رو برمی داشت و خودش سجده می کرد( اونم چه سجده ای کم مونده بود کله ملق بزنه)
ساعت حدود دو و نیم بود که دیگه احساس کردم خوابش میاد.......... باباش بهش گفت پسرم تو شب زنده داری کله گنجیشکی کردی دیگه برو بخواب
منم مهراد رو برداشتم و رفتیم تو اتاق خواب .......مهراد شیرش رو خورد و خوابیددددددددددد
من دیشب همه ارزوهای خوب دنیا رو برای پسرم داشتم ...........از خدا خواستم که قدمهاش رو استوار کنه و همیشه اونو توی راه راست نگه داره .ازش خواستم تا پسر پاک منو همیشه مثل گل پاک و معصوم نگه داره
از اون روزی که اولین قدمهاش رو برداشته ............هر روز داره تمرین می کنه و هر وقت ذوق منو برای راه رفتنش می بینه ....................لبخند زیبایی می زنه که دلم غرق شادی می شه
به کلماتش بای بای هم اضافه شده ............. وقتی میخواد خداحافظی کنه ....... دستش رو تکوون میده و میگه بای بای